وبلاگ :
صداقت نخستين فصل كتاب عشق است
يادداشت :
باران هيچ يادت هست ؟
نظرات :
0
خصوصي ،
39
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
راحيل
دلم براي هيچ کس به اندازه ي تو زبانه نکشيد
که زبان تازه ي ما بودي
با راهنامه اي تا دورترين پرديس شاهنامه
که بالشگاه اسطوره ي بلوط باستاني ست
در آستان گردوبن انبوه ايران کهن
که هنوزش بر پيشاني خک
نشان شهاب سنگين شتاب جان روان است
جان آرش تو
سفير مسافر
آرش نو
که جان جو انت تازه ترين تير کلک پرتابي تو بود
با صفيري تا کجا
که از نکجاي عشق
هيچ نمي گفتي
يا مي گفتي و
نمي شنيدمت
تا آن روز هنوز که آوازه ي گم شدن ات
تاريکم کرد
تاريک با خيال پرهيبگاه ترازوت به شيبگاه بيداد
که با کفه ي سنگين ترين سنگ ها
اما نه همسنگ تو
با هزار بازوت
کشيدند و بردند
همان ها که با نخستين ربوده ي زنده ي خود
خود ، رباينده مرده بودند و نمي دانستند
و اين فرجام داد تو بود
داد توست
مختار مجبور
که فوران آتشفشان دلم
به اندازه ي فرياد تو بود
فرياد توست