منظومه
هم چنان ماهي يک بار
دور مي زد
مي گشت
شب ، ژرف بود و ما
در ژرف چاه
بوديم
و از ژرف چاه
گاهي در آب
گاهي در آتش
مي تافتيم
با واژه هاي افشان در چاه
از حرف هاي هوشنگ
يا نوک کلک من
آه
يا حميد يا سپانلو يا سيمين
چرخ ستاره ها را مي ديديم
و نيز مي شنيديم
از آن ماه
که همواره با نگاهش
در راز ، در سخن بود
و در دور واژه ها
هر جا که جاي مکثي داشت
پلک مي زد
هيچ گاه واژه ايش
بر لب نمي گذشت
مگر گاهي
مثل آن گاه
کز منظومه اي سخن مي گفتم من که نمي دانستم
در کدام کيهان است
و آن ماه
مي تابيد و مي گفت
فردا پگاه
نگاه خواهم کرد
تا فردا پگاه
کز پشت ميز ميز هلاليش
کيهان به کيهان
شماره به شماره
مي گشت
تا ماه ديگر
کان ماه بي سخن
باز پلک مي زد
و واژه هاي افشان
در شعر ما چهار تن
از چاه
از من
يا از حميد يا سپانلو يا سيمين
و ماه هاي دورترين نيز
از نامدار نوميد اميد مي تراويد
اميد
کز سي ماه پيش با خروج از منظومه رفته بود و
در طوس خفته بود
و ديگر
تنها با تصوير خود که به صندلي خاليش مي تابيد
هر ماه
در جمع ما به خاطره
شرکت مي کرد
وان ماه هم
ماهي که با نگاه سخن مي گفت هم چنان
و مي گفت
منظومه مرا که کيهان به کيهان هر روز در جستجوش بود
در وادي هنوز
خواهد يافت
بي اين که ما بدانيم
ماه ديگر
در ژرف چاه خواهد خوابيد
و باز
بر ميزبان تاريک به طرف چاه
خواهد تابيد
او آن منيژه
يا ثريا
آن راز
و ما
بدر تمام را
بر صدر کلام
همتاب ماه
خواهم ديد
و قدر کلام را خواهيم دانست
و با شيده و شراره که آن ها نيز با نگاه سخن مي گويند
با کلام سخن خواهيم گفت
در منظومهاي که ماهي يک بار
بر قرار خواهد بود
و همچنان بر مدار خواهد گرديد