« در انتهاي راه ، رهايي است »
اين جمله را صداي « نئاند رتال »
که انتها را نايافتني مي يافت
در غارها گشود و رها کرد .
در ابتداي راه ، رهايي را
از يادمان به سخره ستردند
ما را به غرفه هاي تهي بردند .
در غرفه ها
تابوت هاي کاج فراوانست
تابوت ها
تاريخ سرگذشت انسانست .
همواره مرگ
ديواره ي ستون زهدان را
زيباترين قلمرو تاريخ خوانده است .
و موريانه
از بوي صمغ کاج گريزانست .
اما دريغ
تابوت کاج گرانست .
از سرد سير بندر « آرخانگل »
تا نقطه ي عزيمت موعود
شش هفته و نود دقيقه راهست .
ما
از بوي شور دريا بيماريم .
زيباست
بر عرشه بلند کشتي
حمام آفتاب.
دريانورد خسته به من گفت :
- شکر خدا
توفان نشسته بود و
سکانبان
از وحشت سياه کولک ، رسته بود
الوارهاي کاج به ساحل رسيد
خوب ....
و گرنه « شايلک »
- آن جهود رباخوار -
تيغ بلندش را نويد خون داده است .
هان
اي زوال
روم
فاحشه ايست پست
و قصير
گوساله ايست داغ خورده به مسلخ .
در انتهاي راه ، رهايي است
من
خسته
ام...
ما
خسته
ايم ...
دريا
دريا
دردا که ديگر دريا
آن بيکران پک خدايي نيست .
ديدم درين سفر
آوخ چه دردنک
خون مي جهيد
از قله ي سپيد « مو بي ديک »
زوبين « آرتميس »
در قله ي نهنگ دريا نشسته گرم
و « ملويل ظ
مبهوت آن حماسه که خاموش مي شود .
« در انتهاي راه ، رهايي است »
در باغ « جتسيماني »
مهمان آن حواري نوميدم
شب را به خفتني که غنيمت شمرده ايم
با هفت « ليبريوم »
در بسته ايم
بر بانگ ابرصان نوميد اورشليم .
دريا نور پير
سکان آن سفينه رها کرد
و فريادي چون رعد
در گوش جاشوان نشست :
- لنگر بيفکنيد
و باد را
از سينه ي شراع بگيريد .
......
و خسته ......
خسته ...... خسته ..........
در خويش مي سرايد غمنک
- اين واپسين سفينه ي من بود
وين واپسين گذرگه درياها
دريا
دريا
دردا که ديگر دريا
آن بي کران پک خدايي نيست.
آه
اي عظيم خسته
نئاندرتال
ما را به ياد دار
وقتي به سوي ساحل موعود مي روي
ما
بر موج هاي خون شده مي رانديم
و سلطه ي شقاوت خونين را
بر آب هاي حادثه مي خوانديم .
ما
را
به ياد دار
ياد عزيز تو
بر انتهاي راه رهايي بشارت است .
ط در انتهاي راه ، رهايي است »
تا انتهاي راه
شش هفته و نود دقيقه راهست .
شش
هفته و
نود .......