• وبلاگ : صداقت نخستين فصل كتاب عشق است
  • يادداشت : باران هيچ يادت هست ؟
  • نظرات : 0 خصوصي ، 39 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      >
     
    تا اين عقيق انگشت مرا شايد
    نام تو را نشاندم بر آن
    مي بينمت
    با خدنگ قامت
    و کلام پر بار
    در هفت شهر
    شب همه شب هفت بار
    مهر مهر تو را به تماشا مي نشينم
    مرا به چنين روزي بار دادي
    هان !
    درنگم چيست که تکيه بر اين خاتم دارم .
    بخوان به نام عشق
    از گفته ها
    تنها کلام توست که مي ماند .
    ازين پنجره
    شامگاه را پيشباز مي کنم .
    مي گفتي :
    « لالايي بلند مژگانت را دوباره خواهم شنيد »
    آغاز کن
    که
    شبي به بلندي انتظار يافته ام
    و من هنوز
    در مهتابي مي گريستم
    با شراب پرتقالي
    بر نهالي تر
    که روزگار نگاه به نهال ها
    گذشته بود
    و همچنان با رودهاي دنيا مي گشتم
    از رودساران " آمازون "
    تا درختزاران " خلخال "
    و ماهتاب
    که آرام آرام
    از تورهاي مه مي گذشت
    و پريان چنگل را در آيينه ي برهنه مي تاباند
    تا آنگاه که مورمور نسيم ترم از خود پراند
    بيدار در صداي بالاي درخت و دريا
    و رپ رپ دور موج و ساحل
    و گپ گپ نزديک پروانه و
    ميترا
    ميترا و آناهيتا
    آناهتيا و اهورا
    و من و " عطا "
    که با شراب پرتقالي
    و لبخند گاهگاهي
    ماهي مي خورديم
    منظومه
    هم چنان ماهي يک بار
    دور مي زد
    مي گشت
    شب ، ژرف بود و ما
    در ژرف چاه
    بوديم
    و از ژرف چاه
    گاهي در آب
    گاهي در آتش
    مي تافتيم
    با واژه هاي افشان در چاه
    از حرف هاي هوشنگ
    يا نوک کلک من
    آه
    يا حميد يا سپانلو يا سيمين
    چرخ ستاره ها را مي ديديم
    و نيز مي شنيديم
    از آن ماه
    که همواره با نگاهش
    در راز ، در سخن بود
    و در دور واژه ها
    هر جا که جاي مکثي داشت
    پلک مي زد
    هيچ گاه واژه ايش
    بر لب نمي گذشت
    مگر گاهي
    مثل آن گاه
    کز منظومه اي سخن مي گفتم من که نمي دانستم
    در کدام کيهان است
    و آن ماه
    مي تابيد و مي گفت
    فردا پگاه
    نگاه خواهم کرد
    تا فردا پگاه
    کز پشت ميز ميز هلاليش
    کيهان به کيهان
    شماره به شماره
    مي گشت
    تا ماه ديگر
    کان ماه بي سخن
    باز پلک مي زد
    و واژه هاي افشان
    در شعر ما چهار تن
    از چاه
    از من
    يا از حميد يا سپانلو يا سيمين
    و ماه هاي دورترين نيز
    از نامدار نوميد اميد مي تراويد
    اميد
    کز سي ماه پيش با خروج از منظومه رفته بود و
    در طوس خفته بود
    و ديگر
    تنها با تصوير خود که به صندلي خاليش مي تابيد
    هر ماه
    در جمع ما به خاطره
    شرکت مي کرد
    وان ماه هم
    ماهي که با نگاه سخن مي گفت هم چنان
    و مي گفت
    منظومه مرا که کيهان به کيهان هر روز در جستجوش بود
    در وادي هنوز
    خواهد يافت
    بي اين که ما بدانيم
    ماه ديگر
    در ژرف چاه خواهد خوابيد
    و باز
    بر ميزبان تاريک به طرف چاه
    خواهد تابيد
    او آن منيژه
    يا ثريا
    آن راز
    و ما
    بدر تمام را
    بر صدر کلام
    همتاب ماه
    خواهم ديد
    و قدر کلام را خواهيم دانست
    و با شيده و شراره که آن ها نيز با نگاه سخن مي گويند
    با کلام سخن خواهيم گفت
    در منظومهاي که ماهي يک بار
    بر قرار خواهد بود
    و همچنان بر مدار خواهد گرديد

    در اين دره هولناک سپيد و خاکستري
    تاکرانه ي آبي دوردست
    در موج هاي بيتابي ما
    بيتابان
    که از اينجا
    از پشت تاريکناي هفتمين پيچ
    از باريکجاي هشتم واپسين سياهچال
    هراش را مي شنيديم
    آري اين تنها راه نگاه از دامنه ي خلخال
    تا دامن درياست
    نه کلکي از سلکي ديگر بود
    و نه نجدي با مجدي ديگر
    که هر دو
    يکي من بودند اهل
    که از اهلي سخن بودند
    دو ماه بر آمد ازچاه
    که هر يک به طرزي
    به طوري
    بخ مرزي
    به دوري
    بر اين خکاب
    خرسند و ناخرسند
    دل بستند و دل گسستند
    دو بيژن همبال در آسمان پدر در شمال ابري
    دو بيژن همبال بر زمين مادر در شمال آبي
    دو همکلام دو همنام
    دو همسفر هم سر انجام بر سر چاه نابگاه دالان تاريم
    دو هم سايه در پشت ديوارهاي شيشه اي مات
    و من که در ازدحام کلمات
    در دوراهي جنگلي انزلي
    ديگر نه سر رودسر و لنگرود دارم
    نه پر هشتپر و آستارا
    و نه پاي يوزپلنگي
    که ناگاه
    در ذهنم دويد
    که گيرم داشتم
    که مگر ديگر به آن دو جان مسافر
    که همراه مرغان مهاجر
    در آن زاويه ي بي واژه
    فرود
    آمده اند
    مي توان رسيد ؟
    ما
    روه شبانان تاريک در چراي انبوه واژه گان
    که با آوا قلم ني ها
    گهگاهي کوتاه به وجد مي اييم
    کوتاه ... تا آن روز که عين شعر مي شويم
    از فراز جنگل تا فرود دريا
    که حالا
    بستر تازه ي به اندازه و به اندام آن دو بلند بالاست
    با موهاي طلايي هميشه در نور خورشيد
    و پاهاي رهاي هميشه در آب دريا
    در ساحل سايه اين سو
    باد
    و گيسوي آبيت
    باد
    و موي خاکستريم
    باد
    و دامن آبيت
    باد
    و پيراهن خاکستريم
    باداباد
    يکبار ديگر تا ساحل نسيم و نور
    بر جاده ي باريک درياي ناگاه
    - که باز ، به سپيدي مي زند
    سوار بر روشناب هايي
    که آينه در آينه
    کشيده شده اند
    دل به دريا مي زنيم
    با گام هاي کهن
    و نام هاي نو
    من و
    تو
    از من مي گويي ؟
    آري از تو مي گويم
    تو که به غرور
    از غروب
    سان مي بيني
    بي که هر عصر
    کوه بداند
    که اگر با انديشه ي پيشواز تو
    دريا شود
    به ناگاه سد مي شوي
    از من مي گويي ؟
    آري از تو مي گويم
    تو که به شعور
    در طلوع
    جان مي بيني
    بي که هر صبح
    دريا بداند
    که اگر با انديشه ي بدرقه ي تو
    کوه شود
    به ناگاه مي شوي
    از من مي گويي /
    آري از تو مي گويم
    دلم براي هيچ کس به اندازه ي تو زبانه نکشيد
    که زبان تازه ي ما بودي
    با راهنامه اي تا دورترين پرديس شاهنامه
    که بالشگاه اسطوره ي بلوط باستاني ست
    در آستان گردوبن انبوه ايران کهن
    که هنوزش بر پيشاني خک
    نشان شهاب سنگين شتاب جان روان است
    جان آرش تو
    سفير مسافر
    آرش نو
    که جان جو انت تازه ترين تير کلک پرتابي تو بود
    با صفيري تا کجا
    که از نکجاي عشق
    هيچ نمي گفتي
    يا مي گفتي و
    نمي شنيدمت
    تا آن روز هنوز که آوازه ي گم شدن ات
    تاريکم کرد
    تاريک با خيال پرهيبگاه ترازوت به شيبگاه بيداد
    که با کفه ي سنگين ترين سنگ ها
    اما نه همسنگ تو
    با هزار بازوت
    کشيدند و بردند
    همان ها که با نخستين ربوده ي زنده ي خود
    خود ، رباينده مرده بودند و نمي دانستند
    و اين فرجام داد تو بود
    داد توست
    مختار مجبور
    که فوران آتشفشان دلم
    به اندازه ي فرياد تو بود
    فرياد توست

    خوب ... از کجا آغاز کنم
    از خانه ي ابري او ش
    يا از آفتاب و ماهتابي که هر هفته يک بار
    ابرها ا از دامنه ي ازکو ش
    بر مي چيند ؟
    يکشنبه هاي آبي يوش
    از روزهاي ابري و خکستري
    و شب هاي سربي و سياه
    که نيما طاقباز دراز مي کشد
    و با آغاز آواز خروس
    گلچين گلچين ، دانه دانه ستاره ها را مثل ماه
    در جاده ي آشناي تو کاهاش
    از بالاي نگاه
    پايين مي آورد
    رؤياي ستاره باران سيروس
    که سال هاست در ساحل نيما
    به تماشا
    پلکيده است
    و حالي که سالي ست با اوست
    نيما با تاج خورشيد
    و سيروس با کلاه ماه
    که ديگر شب تا روز روز تا شب
    به گرد دوست مي گردد
    ميهمان هميشه ي سريويلي
    که از ديرباز با ري ... را ش خوانده است
    ريرا
    ري... را
    را ... ري
    رازي که ديگر آشکارا
    فاش شب و روز آن ها
    و کاش هنوز ماست
    نا آشکار
    در رؤياي واژه ها
    امسال بادها ديرتر آمده اند
    که ديرتر اسفند در آتش افکنديم
    ميزبان و ميهمان
    و درختان برهنه ي سپيدپوست
    در آفتاب سرد اسفندي
    که زودازود
    جامه ي نو خواهند پوشيد
    ... باري
    جهان ، هيچگاه بي اتفاق سبز نمي ماند
    يک قهوه ي ديگر مي خوريد ؟
    ا... البته
    آنهم با آن دور نسيم
    در مو و مان نخست چار فصل ...
    ما با شوق ديدار بانو
    که بر ميز اسفند
    با مجمر جادو
    به انتظار نشسته ايم
     <      1   2   3      >