نه کلکي از سلکي ديگر بود
و نه نجدي با مجدي ديگر
که هر دو
يکي من بودند اهل
که از اهلي سخن بودند
دو ماه بر آمد ازچاه
که هر يک به طرزي
به طوري
بخ مرزي
به دوري
بر اين خکاب
خرسند و ناخرسند
دل بستند و دل گسستند
دو بيژن همبال در آسمان پدر در شمال ابري
دو بيژن همبال بر زمين مادر در شمال آبي
دو همکلام دو همنام
دو همسفر هم سر انجام بر سر چاه نابگاه دالان تاريم
دو هم سايه در پشت ديوارهاي شيشه اي مات
و من که در ازدحام کلمات
در دوراهي جنگلي انزلي
ديگر نه سر رودسر و لنگرود دارم
نه پر هشتپر و آستارا
و نه پاي يوزپلنگي
که ناگاه
در ذهنم دويد
که گيرم داشتم
که مگر ديگر به آن دو جان مسافر
که همراه مرغان مهاجر
در آن زاويه ي بي واژه
فرود
آمده اند
مي توان رسيد ؟
ما
روه شبانان تاريک در چراي انبوه واژه گان
که با آوا قلم ني ها
گهگاهي کوتاه به وجد مي اييم
کوتاه ... تا آن روز که عين شعر مي شويم
از فراز جنگل تا فرود دريا
که حالا
بستر تازه ي به اندازه و به اندام آن دو بلند بالاست
با موهاي طلايي هميشه در نور خورشيد
و پاهاي رهاي هميشه در آب دريا