• وبلاگ : صداقت نخستين فصل كتاب عشق است
  • يادداشت : باران هيچ يادت هست ؟
  • نظرات : 0 خصوصي ، 39 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      
     

    والک دارآباد و پونه ي پونک
    چاشني غذاي اين روزها
    و صداي زنم
    باز:
    " مگر نمي داني که ديري ست صدف ها تهي شده اند
    خودت گفتي مگر نه ؟ "
    چرا
    که تنهايي همه جا تنهايي ست
    چه اينجا که پر از والک است
    چه آنجا که پر از پونک
    به دنبال مرواريد در درياي ناپيدا
    با نسيم و باد
    باد و توفان
    و گمشده ي خانه به دوش
    شاعر گم
    دراتوبان ميان خانه نهم و دهم
    و آينه ي خانه اصفهان همه جا بام
    که ديگر هيچکس را نشان نمي دهد

    از دامنه سبز " گرين "
    همراه آب و نسيم
    تا دوراهي آبين رود
    و اطرق يکشبه در درود
    بر مهتابي ماهي
    که با بدرقه ي روز رفت ...
    زنبيل و پروانه ي باغ
    و سر انگشتان عسلي ش :
    پنج زنبور عاشق
    که بر گل ها مي نشستند و
    بر مي خاستند
    آه ... ميزبان " درود "
    که از فردا پگاه
    نگاه ميهمانت
    ديگر بخت طواف نخواهد داشت
    مي بيني که ماه چه تند مي گذرد
    ميان امشب و فرداست
    ساعتي ديگر
    که سايه ي او پنجره ي کوچک سپيده دمان را
    آفتاب مي کند
    شادا که پگاهگاه
    خانه
    باغ آلبالوست
    گلهاي آتشي که زمستان را
    آب مي کند
    پيشواز گنجشک ها را
    برخيز و از پنجره
    خم
    شو
    س شکيبا باش شاعر عاشق !
    که زوداش خواهي ديد
    و در آن دوردست
    مرگ پير را نيز
    که به دنبال پاييز مي گردد ...
    زيبا باش عاشق شاعر !
    که از واپسين بيابان
    تا آخرين خيابان
    زندگي جوان توست
    که مي آيد
    با گيلاس ها و گنجشک ها
    تمام داعيه ي فتح را
    به عرياني
    در استتار گرفتند
    که خون سرخ تو را در کرانه ي مغرب
    در آب مرگ تو بنشست
    و در سرشک تو از منظر غريب تو برخاست ؟
    اگر بمانم تا سالهاي ديگر عشق
    بيا بمانيم
    بيا بخوانيم
    بيا بدانيم
    در آن مدار توحش
    که دستهاي اساطير
    در آبهاي فلزي فرو شدند
    که ويران کرد ؟
    که راز قطب نماي بزرگ را دانست ؟
    که درازنامه ،‌ منشورهاي پنهان را
    به دادگاه افق هاي دورتر
    آويخت ؟
    و آبهاي پرکنده
    موج مرتبه ها را
    به شهرهاي دگر بردند
    اگر بمانم تا سالهاي ديگر عشق
    بيا بمانيم
    بيا بخوانيم
    بيا بدانيم
    که بي مهابت آب
    که بي مهابت باد
    به سطح آب
    به قلب باد
    چرا گفتند
    که در تعلق آن خواهران سبز نبايد ماند
    در آبهاي خليج
    بر آستانه ي دريا
    بيا که از دل اين موج آخرين برهيم
    مگر رهايي ما گله را رهايي نيست ؟
    و ناو جنگي پير از کنار بحر گذشت
    و دسته دسته ي چوپانان
    ميان هيمنه ي آبهاي سبز خليج
    از کناره ي دريا
    در دشت خشک گم گشتند
    چه آبهاي غليظي
    کجاست مأمن آوارگان سرخ بياباني
    ييا بدانيم
    بيا بخوانيم
    بيا بمانيم
    اگر بمانم تا سالهاي ديگر عشق

    دامن باران
    بر دامنه ي کوه
    تا ايستگاه دلي که عاشق توست :
    " مانا "
    در خليج شقايق اش
    دقايق گذران
    شانه ي باد
    و دو گيسوي دو سوي دشت :
    "فرق " جاده اي
    که با شش ساعت درازاست
    جاتده ، اتوبوس را مي برد
    و اتوبوس ، تو را
    دامنه ي " چوغا "
    و دامن نسيم
    که در غروب
    چرخ
    مي خورد
    " مانا "
    در گذران دقايق اش

    اول

    دوم
    سوم
     <      1   2   3