سایه بود
به دستهای عاشقانه هنوز نرسیده بود
به صدای سوت قطار دل بسته بود
به حرکت روی ریلهای بی انتها
در حرکت دل بسته بود
در درد دل باخته بود
در غروب بی آهنگ ترانه خوانده بود
در دست باد روحش را سپرده بود
و دل به آرامشی عاشقانه بسته بود
آرامشی طوفانی
آرامشی در وزش بادها در باران
آرامشی در چرخش برگها در دست باد
دلش را در دستانش گرفت
صورتش را به سوی آسمان دوخت
باران با چشمانش ترانه ها ساخت
ترانه های دور عاشقانه
دلش برای دوست می گرفت و می بارید
دلش دستها ی گرم نوازشگری را می خواست که با باران ببارد
اما
قطار بدون مقصد بود
ریلها بدون مسیر
زمین شکافته شده بود
زمین دل باخته بود
با باران دریا شده بود
قطار به دریا میرسید
دریا دیگر روی زمین نبود
در هوا معلق شده بود
تو در چشمان من غرق شده بودی
من ترا روایت می کنم و آب می شوم
نمی خواهی به دریا دل ببازی؟
من در هوای تو در جادوی پرده ها ساعتها به انتظار سایه و دیوار می نشینم
دوستم تو می گفتی عشق درد قشنگی است
حالا سوار بر پرده های بی مقصد دل به کدام باد رقصان می بازی؟
برگرد