• وبلاگ : صداقت نخستين فصل كتاب عشق است
  • يادداشت : باران هيچ يادت هست ؟
  • نظرات : 0 خصوصي ، 39 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3      >
     
    « در انتهاي راه ، رهايي است »
    اين جمله را صداي « نئاند رتال »
    که انتها را نايافتني مي يافت
    در غارها گشود و رها کرد .
    در ابتداي راه ، رهايي را
    از يادمان به سخره ستردند
    ما را به غرفه هاي تهي بردند .
    در غرفه ها
    تابوت هاي کاج فراوانست
    تابوت ها
    تاريخ سرگذشت انسانست .

    همواره مرگ
    ديواره ي ستون زهدان را
    زيباترين قلمرو تاريخ خوانده است .
    و موريانه
    از بوي صمغ کاج گريزانست .
    اما دريغ
    تابوت کاج گرانست .

    از سرد سير بندر « آرخانگل »
    تا نقطه ي عزيمت موعود
    شش هفته و نود دقيقه راهست .
    ما
    از بوي شور دريا بيماريم .
    زيباست
    بر عرشه بلند کشتي
    حمام آفتاب.

    دريانورد خسته به من گفت :
    - شکر خدا
    توفان نشسته بود و
    سکانبان
    از وحشت سياه کولک ، رسته بود
    الوارهاي کاج به ساحل رسيد
    خوب ....
    و گرنه « شايلک »
    - آن جهود رباخوار -
    تيغ بلندش را نويد خون داده است .

    هان
    اي زوال
    روم
    فاحشه ايست پست
    و قصير
    گوساله ايست داغ خورده به مسلخ .

    در انتهاي راه ، رهايي است
    من
    خسته
    ام...
    ما
    خسته
    ايم ...
    دريا
    دريا
    دردا که ديگر دريا
    آن بيکران پک خدايي نيست .

    ديدم درين سفر
    آوخ چه دردنک
    خون مي جهيد
    از قله ي سپيد « مو بي ديک »
    زوبين « آرتميس »
    در قله ي نهنگ دريا نشسته گرم
    و « ملويل ظ
    مبهوت آن حماسه که خاموش مي شود .

    « در انتهاي راه ، رهايي است »
    در باغ « جتسيماني »
    مهمان آن حواري نوميدم
    شب را به خفتني که غنيمت شمرده ايم
    با هفت « ليبريوم »
    در بسته ايم
    بر بانگ ابرصان نوميد اورشليم .
    دريا نور پير
    سکان آن سفينه رها کرد
    و فريادي چون رعد
    در گوش جاشوان نشست :
    - لنگر بيفکنيد
    و باد را
    از سينه ي شراع بگيريد .
    ......
    و خسته ......
    خسته ...... خسته ..........
    در خويش مي سرايد غمنک
    - اين واپسين سفينه ي من بود
    وين واپسين گذرگه درياها
    دريا
    دريا
    دردا که ديگر دريا
    آن بي کران پک خدايي نيست.
    آه
    اي عظيم خسته
    نئاندرتال
    ما را به ياد دار
    وقتي به سوي ساحل موعود مي روي
    ما
    بر موج هاي خون شده مي رانديم
    و سلطه ي شقاوت خونين را
    بر آب هاي حادثه مي خوانديم .
    ما
    را
    به ياد دار
    ياد عزيز تو
    بر انتهاي راه رهايي بشارت است .

    ط در انتهاي راه ، رهايي است »
    تا انتهاي راه
    شش هفته و نود دقيقه راهست .
    شش
    هفته و
    نود .......


    پويند را ، ز خک :
    اين مبدأ طلوع
    وين مقصد غروب
    گسستم .
    با چار پيچ و چار مهره
    سقف شگفت را
    بر شانه ي ستبر ديوار
    افراشتم .

    و دست
    بر دست کوفتم
    از پيرهن غبار تکاندم .
    آ ... ها ....
    اينک اتاق
    بر پايه ايستاده ، سبک بار .

    اينک
    من
    آواره تر ز باد
    بي مولد و وطن
    هر جا که خواستم
    با چار پيچ و چار مهره
    سقف شگفت را
    بر پاي مي کنم .

    من خانه ام به دوش
    آواره تر ز باد ....

    پرنده ،
    چندان به اوج رفت که پنداشت
    در چاه آسمان
    پرواز مي کند .
    پرنده
    در ني ني دو چشم عقابي
    نخجير شد .
    خواب پرنده :
    - قله ي پرواز -
    در پنجه هاي مرگ
    تعبير شد .

    چيزي پر پريدن را مي برد
    در باد ، شايد خنجر مي رويد
    و خنجر ،
    با واژه ي پريدن
    از خون مي گويد .
    منقار اين کبوتر
    شايد پيامي دارد
    منقار
    از شاخه هاي زيتون مي گويد
    از خون مي گويد
    پرنده ماند و
    سلطنت پر
    پرنده ديد ،
    هر پنج
    چون پنجه ي بريده در جام است
    اما نشستن بر آن
    رها شدن از وادي سر انجام است .
    و
    هر هفت
    سي مرغ را به وادي هفتم :
    - فنا -
    گذر داده است .

    پس از پنج
    تا هفت
    در هفت
    سي مرغ ؟
    سيمرغ ؟

    پرنده ماند و
    وادي حيرت .
    پرنده ماند و
    سلطنت پر
    پرنده ديد ،
    هر پنج
    چون پنجه ي بريده در جام است
    اما نشستن بر آن
    رها شدن از وادي سر انجام است .
    و
    هر هفت
    سي مرغ را به وادي هفتم :
    - فنا -
    گذر داده است .

    پس از پنج
    تا هفت
    در هفت
    سي مرغ ؟
    سيمرغ ؟

    پرنده ماند و
    وادي حيرت .
    محو اين شبگونه ، خواهم بود
    محو اين شبگونه ي خوشتاب عطر انگيز
    بي تو ،
    اي شب ، اي شب خوشرنگ آهنين
    چون توانم صبح کردن ، چون ؟
    بي تو کي خواهد شدن شبگير
    اين بلند شبرخ شبتاب
    اين شب بشکفته در مهتاب
    دستي فضاي سبز پريدن را
    در پنجه اش فشرد
    و جوهر پرش
    در استوانه ي سقوط ،
    فرو ريخت .
    خون پرنده ، ايينه شد .
    و ايينه
    در بازتاب واژه ي پرواز
    تا دره هاي حنجره ي خونبار
    جاري است .
    اينک پرنده ، اينک پر
    و ايينه شکسته ي پرواز
    وقتي که ميله هاي قفس را
    از بر مي خواند ....
    هژده ستاره طالع
    در برج جدي
    پايان سيه فام شب انتظارهاست
    وقتي که مي خندي .
    سخت رهايي زمن نهان گرانبار
    اندوه اين جدايي را
    ايا کدام تيغ دو نيمه تواند کرد
    که
    درين راه
    من گرانبار شايسته
    و تو سبکبار بايسته .
    هان اي نيام بيدار کدامين تيغ
    برين آخته شفاعت من کن
    که تمامي اين اندوه حصه ي من باد!

    شب اگر درون من سقوط کند
    و شط خونم سياهي پذيرد
    بادبان به سوي تو خواهم گشود
    اي سپيده ي شبگير
    من هنوز نه چندان مغرورم که لنگر بر نگيرم
    و درين تيرگي بميرم .

    من
    آن ستاره اي رامي جويم که به قطب دوستم رهنمون شود .
    نه آنکه سر سير و سفرم هست
    که حديث زندگي تلخم را مرورمي کنم
    زنجيري گردنم را مي فشرد
    بي که بدانم به کجا پيوسته
    و هر لحظه کوتاهتر
    و کوتاهتر مي شود .

    من هنوز نه چندان مغرورم که لنگر بر نگيرم
    و درين تيرگي بميرم.
    من همان عاشق ديرينم
    و عصر هاي ديدار همانگونه دلپذير و خکسترين .
    اگر هواي دوباره آمدنت هست
    دامن بلند بپوش و سندل به پاي کن .
    که در گذرگه متروک
    تمشک هاي وحشي گسترانيده اند .
    از بانگ سگ ها آشفته مشو .
    ديريست که بوي تو را مي جويند
    اين وفاداران
    حضور دوست را بر من مژده مي دهند .
    چه خوبي اي زرد پي « آشيل »
    که مرا بهقله ي رفيع دوست رهنمون شدي
    چه رحمت باز يافته اي .
    چون از معبر باريک مي گذشتم
    دريافتم
    که من
    نخستين مردي نيستم که برين شکوه ره مي يابم
    اما چون به سختان باز پس مي نگرم
    و معبد را ، فراز آشيانه عقاب مي بينم .
    بر آستان معبد سجده مي کنم .
    که :
    من نخستين مردي نيستم که برين شکوه ره مي يابم .
    خدايا ،
    اما
    فرجامين زاير معبدم بشناس .

    خورشيد ،
    در اعتدال ربيعي است .
    امروز ، روز اول سال مار ،
    سال زهر ،
    سال دندان و
    سال نيش ......
    چه زود مي گذري .
    من از کويري مي ايم که به هنگام مهرگان
    خواب باران مي بيند
    و گياهي در آن مي رويد
    که در وهم
    از تيره ي گياهان آبزي است .
    سلام اي مه سپيد
    آوند اين نبات تشنه ، تو را مي خواند .
       1   2   3      >