سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رسول خدا فرمود : «هان ! شما را از دشمن ترینِ آفریدگانْ نزد خداوند متعال، باخبر سازم ؟». گفتند : «آری، ای رسول خدا !» .فرمود: «کسانی که با زنان همسایگانِ خویش، زنا می کنند». [جامع الأحادیث]
صداقت نخستین فصل کتاب عشق است
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 10111
بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 1
........... درباره خودم ...........
صداقت نخستین فصل کتاب عشق است
محسن میرجانی
تو را هیچگاه نمی توانم از زندگی ام پاک کنم چون تو پاک هستی می توانم تو را خط خطی کنم که آن وقت در زندان خط هایم برای همیشه ماندگار میشوی و وقتی که نیستی بی رنگی روزهایم را با مداد رنگی های یادت رنگ می زنم

........... لوگوی خودم ...........
صداقت نخستین فصل کتاب عشق است
........ پیوندهای روزانه........
من با تو تنها - علیرضا [70]
یه قلب پاک - رضا [24]
قایق شکسته -پژمان [20]
باغ خیال [27]
[آرشیو(4)]


............. بایگانی.............
بهار 1387

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • باران هیچ یادت هست ؟

  • نویسنده : محسن میرجانی:: 87/3/6:: 3:0 عصر

    باران هیچ یادت هست ؟

    آمده بودیم که با هم برویم همپای هم اما .. تو رفتی

    رفتی و حتی نیم نگاهی نکردی که من چگونه تن زخم خورده

     خود را به دنبالت می کشانم اما دریغ ، دریغ و صد دریغ

    که هر چه سعی کردم به گرد پایت هم نرسیدم

     هر چه فریاد کردم صدایت زدم هیچ نشنیدی

     یا شاید هم شنیدی و نخواستی پاسخی بدهی

     نمی دانم


    باران سالهاست در پی ات میگردم بی هیچ اثری

     سالهاست خانه به دوشی عادتم شده

     سالهاست به در هر خانه ای که میرسم سراغ تو را می گیرم

     مدتهاست که نمیدانم کجا باید در پی ات گشت

    در کدامین منزل کدامین شهر کدامین دیار بی هدف میگردم

     و میگردم شاید روزی برسد که تو را دوباره بازیابم
    باران

     سالهاست که دیگر در این دیار باران نزده

     سالهاست که تن تفیتیده این کویر به انتظار قدمت لحظه شماری میکند

     سالهاست ابرها می آیند و می روند بی هیچ اثری

    سالهاست ابرها فقط هوا را تیره می دارند اما هرگز نمی بارند

     سالهاست تشنگان این دیار تو را میخوانند تا بیایی و به

    انتظار بی نهایتشان پایان دهی
    باران از وقتی که رفتی اینجا روزها هم مثل شب تیره و تارند

     از وقتی رفتی عشق هم با تو رفت از وقتی رفتی تمام خوبیهای دنیا رفت

     از وقتی رفتی تمام روزها خورشید شرم دارد از حضور

     از وقتی ما را گذاشتی و به راه خود رفتی دستها یخ بسته است

     چشمها بی رنگ شدند بی حس شدند

     از وقتی رفتی چشمها هم دروغ گفتن را آموختند
    باران یادت هست ؟

     گفتم هیچ نگاهی مرا مجذوب خود نمی کند

    هیچ صورتی مرا شیفته خود نمی سازد

     هیچ لبخندی در دلم آشوب به پا نمی کند

     اما آنچه مرا شیفته خود می کند

    آنچه مرا مجذوب خود می کند

     آنچه در دلم آشوب به پا می کند

     روحی است به وسعت تمام آسمانها

     فکری است به ژرفای تمام دریاها و کلامی است به شیوایی کلام خدا ...
    باران گاهی اوقات که بغض تمام دنیا از دیدگانم می بارد

     به یادت می افتم

     به یاد بی رنگی ات

     به یاد لحظه هایی که بودی و قدرت را ندانستم

    به یاد حرفهایی که به گوش جان می شنیدی و نگفتم

     و به یاد تمام کارهایی که میتوانستم انجام بدهم

     و ندادم

     افسوس

     افسوس

     افسوس

     

     


    نظرات شما ()

    <      1   2   3   4      

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ