تقدیم به کسی که مثل هیچکس نیست
*******
به تو می اندیشم ...
به تو و صداقت گفتارت به تو و شجاعت بیانت
خاموش نشو نازنین...
من به تو می اندیشم...
به تو و فرسنگها فاصله ی میان من و تو..
به تو و شاید سالها انتظار میان من و تو...
تو را در آغوش ندارم اما گرمای درونت را با تمامی وجود حس میکنم
از من گریزان نشو نازنین...
به تو می اندیشم...
به تو و راه جاودانگی من
راه بس دراز است
پا برهنه از تمامی موانع میگذرم ، تمامی دردها را به جان میخرم، تا تو را دریابم ، تا جاودانه شوم... تو را دریابم و جاودانه شوم
جاوید باش نازنین...
به تو می اندیشم...
به تو و چشمانت که هرگز توان در بر گرفتن تو را در من ندید
به چشمانی که هرگز شور دیدن تو را و تاب ماندن برای تو را در من ندید
بینا باش نازنین من ...
روز و شب ،خواب و بیدار، به تو می اندیشم...
و به دست هایت که روزی مرا با خود میبرد تا رویاهایم را ببینم
نازنین...
گلی قرمز در دستم انتظار لطافت دستان تو را میکشد و چشمانم انتظاردیدن خنده ی لبهای تو را دارد...
قوی باش و بجنگ
پیروزی از آن ماست ... جاودانگی از آن ماست
آری من به تو می اندیشم...
به صداقت کلامت که دوست داشتن را زمزمه کرد
و به شجاعت بیانت که آواز بودن را با صدایی بلند خواند
به تو می اندیشم و نیرویی که مرا باقی نگه داشت
قوای بودن و جاودانگی را زمزمه کن نازنین ...
وبدان که من همیشه و همه جا به تو می اندیشم و اندیشه ی من تنها دارایی من است
لحظه دیدار شاید آنی دگر باشد
دوستت دارم نازنین...
لحظه ی دیدار؟؟!!!!!
مرگ اشارتی ست بر حیاتی دیگر
رهایی از چهار دیوار جسم
و
پرواز در بیکران ابدیت
رهایی از محدودیت ماده
و
انحلال در اصالت روح
آری مرگ را زایشی دگر است
اشارتی به جاودانگی روح
زمانی که مردم
بدانید که لحظه ی آفرینش من
زمان نو به نو شدنم فرا رسیده است
بر شماست که تولدم را جشن بگیرید
زندگی من به تمامی غریب می نموده
کنون گریه و فغان نمی خواهم
به پاس این آزادی
قفسم را به آتش بکشید
خاکسترم را به باد دهید
تا شاید آزادی را به تصویر کشد
هیچ گاه آرزوی مزاری نکردم
تا محل دسته گل های عزاداری باشد که
برای گریه خویش محلی می جوید و بهانه ای
بی مزاریم مزاری خواهد بود
برای برگ های خزان پاییزی
چرا که من نه در رویش و زایش بهاری
بل در خزان پاییزی به سراغتان خواهم آمد
در غروب غم انگیز روزی
از پنجره ای باز بر شما لبخند خواهم زد
و
تو که همیشه قلبم مخاطبت بوده
در خزانی دیگر
به من خواهی پیوست
زمانی که زوزه ی بادها
صدای مرا به تو خواهد رساند
آری مرگ من اشارت نوید خواهد بود
چهره ی من به پهنای تمام زندگیم عبوس ماند و گریست
ولی مرگم چهره ای از نو خواهد آفرید
زندگی ام کوششی بود بنا شده بر تفاوت ها
تفاوت هایی که جز از یک راه نمی گذشت :
" عشق"
و
تو ای هم آواز من
زمانی که نسیمی وزیدن گیرد
و چهره ات را نوازش دهد
بدان که روح سرگردان من است
در تلاش هم صحبتی با تو
من در چهار فصل فصول با تو خواهم بود
اما زمان پیوند تو به من
فصل خزان خواهد بود
این را به خاطر بسپار!
خسته ای؟
می دانم
گسسته ای؟
می دانم
همه ی آرامش دنیا را برای تو می خوانم
شکل نرم یک رویا
برشی آرام از خوابی شیرین
لختی آرامش
موسیقی زیبای سکوت
یک گیلاس خنک آسایش و لباسی سپید و بلند و توری
بی وزنی در بستر سوسوی بادی سرد
آرام باش
آرام
آرام
آرام
به حساسیت نور زرد غروب یک ماه
در شبی که درآخرین برگ تقویم پنهان است
هیچ برگی هم بعد از آن بر زمین نخواهد آمد
پس آرام باش
آرام
آرام
و
آرام باش
وزن خود را بر روی تنم آزاد کن
و پرده های مغشوش ذهن خود را باز کن
چهره ی ناب مهتاب
رایحه ی سرد شب بو
پلک های خمار و نیم باز مانده
چکه های قطرات خواب درچشم راکد
نور چشم خود را کم سو کن
و اطراف ذهنت را خلوت
و هیچ نشنو
و هیچ چیز را لمس نکن
و به هیچ فکر نکن
و باز هم آرام
و ساکت
آرام
آرام
.
.
.
سکوت
.
.
.
آرامش معنای واقعی خوشبختی ست
مثل اولین شب که با هم خفتیم خوشبختیم
مثل اولین شب که با هم درخواب مردیم .. خوشبختیم
مثل اولین شب که در خاک خفتیم ... مردیم
وقتی معنی آرامش را در سکوت دنیای خود می خوانیم
خوشبختیم
آرام باش
آرام
آرام
<!--[if !supportLineBreakNewLine]-->
<!--[endif]-->
دلم گرفته است،دلم به اندازه ی غروب،به اندازه ی
تک درختی در کویر گرفته است ...
دلم به اندازه ی بغض پرنده ای که می پرد
و در ملکوت دور افق گم می شود ...
به اندازه ی جامی سرشار از سرخی و سیاهی مرگ ...
نمی دانم بوی شوقی که از نفس های غمناک
این شب به جان می رسد
از کرانه های
وصال توست یا از نرگس های مستی که بر کنار جاده
انتظار روییده اند؟
دلم برای سکوت شب همیشه تنگ است...
دلم می خواهد دفتر دلتنگیم
را باز کنم و
از شب سرد و ساکتم،حرفها بگویم .
دلم می خواهد همه بدانند که آهنگ عبور
را با تمام وجود احساس می کنم و
اشک های ندامتگرم را سرازیر می کنم .
چه بگویم از هزاران امید سبزی که در
خانه ی دلم ویران می شوند ؟؟
چه بگویم از شب های منحوسی که سپید
خاموش را فریاد می زنند ؟؟!!
بال هایم می سوزند،بال های بی عروجم
بال هایی که در قفس مانده اند و
از پشت میله ها فغان سر می دهند . چه کنم ؟؟
چه کنم... چه کنم که سرم به گونه ی شیر است
دلم به گونه ی قیر است
رخم به گونه ی نیل است و تنم به گونه ی نال ...
میان کوچه های شب منم همپا... منم تصویر تنهایی..
منم دلتنگ شب ...
دلم برای سکوت شب همیشه تنگ است ...
نشسته ام
تنها
پشت میله های خاطرات دیروز
این جا
انگشت هایم را می شمارم
یک
دو
سه...
ودست های تو در هم فرو رفته اند
تو
غزل را مشت مشت به حراج گذاشتی
که مهربا نی ات را ثابت کنی
ولی...
ولی نفهمیدی که من
آن سوی خیابان
انتظارت را می کشم
تو بی وقفه فریاد کشیدی...
ومن
دیگر آزارت نمی دهم
زین پس
قصه هایم را برای هیچ کس تعریف نمی کنم
مطمئن باش...
هنوز هم قافیه را به چشمان تو
می بازم
مطمئن باش!